فرمانده گردان ایستاده بود لب ساحل به یک جایی خیره شده بود. دستم را گرفت. گفت: حاج آقا! می بینی شما هم؟ صدایش میلرزید نگاه کردم چیز تازه ای نبود. تاریکی بود و نخل های سیاه و آتشی که میریختند بر سرمان.
گفتم: چی رو؟
گفت:
حرم امام حسین رو دارم میبینم، گنبدشو.
تیر توی سرش خورد، افتاد توی آب...